روزی اشعب (نام مرد) با مرد بازرگانی همسفرشد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام میداد مانند پایین آوردن وسایل ازروی اسبها و آب دادن به اسبها و….
در راه بازگشت برای غذا خوردن از روی اسبپیاده شدند. اشعب روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. و مرد فرش را پهن کرد ووسایل را از روی اسبها پیاده کرد سپس به اشعب نگاهی کرد و گفت: بلند شو هیزم جمعکن و من گوشت را تکه تکه میکنم
اشعب: به خدا از بس که سوار این اسب شدمخستهام .
مرد بلند شد و هیزم را جمع کرد سپس به اشعبگفت: بیا و آتش بزن…
اشعب: اگر به آتش نزدیک شوم دودش سینهام رااذیت میکند.
مرد آتش را روشن کرد و گفت: بیا مرا در خردکردن این گوشت کمک کن.
اشعب: میترسم چاقو دستم را ببرد
مرد به تنهایی گوشتها را خرد کرد و باز روبه اشعب کرد و گفت: بیا و گوشتها را درون قابلمه بریز و غذا درست کن.
اشعب: وقتی به پختن غذا درون قابلمه نگاه میکنمچشمانم درد میگیرد .
تا اینکه مرد غذا را درست کرد و خسته رویزمین نشست و به اشعب گفت : برو سفره را پهن و غذا را در بشقاب بریز.
اشعب: بدنم سنگینی میکند نمیتوانم این کاررا بکنم .
مرد از جای خود بلند شد و سفره را پهن و غذارا آماده کرد سپس گفت: ای اشعب بیا و مرا در خوردن غذا همراهی کن .
اشعب: واقعا خجالت زده هستم از اینکهنتواستم کاری انجام دهم اما الان من در خدمتت هستم و هر کاری خواستی انجام میدهم…
سپس بلند شد و غذا خورد .
نتیجهگیری: شایدبا مردمی مثل اشعب برخورد کنی… ناراحت نشو… کوه باش و استوار
اشعب ,مرد ,غذا ,بیا ,روی ,کن ,کرد و ,و غذا ,شد و ,به اشعب ,بیا و
درباره این سایت